در هجوم نا هموار کلمات و حوادثی به دور از آرامش وجود ...
در کناری خسته و مدهوش ، دست به گریبان بودنم هستم و به انتظار یک لحظه به یادماندنی خواهم نشست...
و علیکم بالاشاره ...
صبح دل انگیزی را آرزو نخواهم کرد و در تکاپوی شیرینی لحن مسرور و پر از یادش نخواهم بود ، چون نمی خواهم او را ...
شاید مرا هرگز نخواهد ولی در این اندک مجال هم اسیر اویم و دل داده اش.
هنوز دلم در آرزوی آغوش گرم و نوازشهای مهربانانه اش ، اوقات شرینی برای خود ساخته است ولی خودم تنها بودن را می خواهم و از او دور شدن را باید برای دلم معنا کنم.
باید دل تاریک و سبرد و بی یاورم را در یابم و برایش از رفتن بگویم .
باید دلم را به هزاران نا امیدی و شکست بیازمایم.
ای دل ، ای همه وجودم و ای رنگت از روی افسرده ام خونین...
همیشه چونان زنجیری محکم و بسان پای بندی سترگ گامهای بی احساس و بی رمق مرا در اسارت حلقه ی بودن در آورده ای ...
ای کاش آه زیبایی را در وجودت چون شمعی مسخر می ساختی تا آب شدندش را در وجودت حس کنی...
ای کاش تلخی های بودن را برای خود شیرین جلوه نمی دادی و تمام دشواریها را برای خود هموار نمی کردی...
ای کاش هستیم با هستیت یکی نبود...
مدتهاست که در تکاپو هستم...
مدتهاست که پس کوچه ها را زیر گامهای بی هدفم فرسوده ام و مدتهاست که زمان را به همراه جستوجوهای نا امیدانه ام می گذرانم ...
شب... روز ... اینجا ... آنجا...
گاه در دشتهای صاف و سبز و پر از گل رو ریحان و گاه در بیابانی تفتیده و سوزان و گاه در دره های عمیق و خوفناک و گاهی در سیاهی شبهای سرد زمستان ، جستجو می کنم...